معنی چاى قند پهلو

حل جدول

لغت نامه دهخدا

قند

قند. [ق َ] (معرب، اِ) کند که شکر باشد. قنده مثل آن و این معرب است. (منتهی الارب). عسل نیشکر چون سفت و منجمد گردد. (اقرب الموارد). معرب کند از اصل هندی است. در سانسکریت کهندا به معنی مطلق قطعه یا پاره مخصوصاً پاره ٔ قند یا تکه ٔ قند. همین کلمه وارد زبان های اروپایی شده است و به چیزی گفته شود که ما در فارسی کنونی نبات گوییم، قند عبارت است از شکر به قالب ریخته و سخت و کلوخ شده. (هرمزدنامه ص 32) (حاشیه ٔ برهان چ معین). قند با لفظ ریختن و خاییدن و خوردن مستعمل است. (آنندراج). محصول قند ایران از سال 1310 توسط کارخانه ٔ قند کهریزک بطور مرتب وارد بازار شده و از آن پس با تأسیس کارخانه های متعدد مرتباً بر میزان تولید قند کشور افزوده شده است.از سال 1336 کارخانه های قند خصوصی شروع بکار کردند و از آنجمله کارخانه های قند اهواز و قند فریمان را میتوان نام برد. تعداد کارخانه های قند در سالهای مختلف کشور بدینقرار است: تهران 3 استان اول 1، استان چهارم 2، استان پنجم 1، استان ششم 1، استان هفتم 2، استان هشتم 1، استان نهم 4. تعداد 4727 تن در صنایع مزبور مشغول کارند و جمعاً 146858 تن قند و شکر به بازار عرضه داشته اند. (112768 تن قند و 34090 تن شکر). تولید قند و شکر درسال 1341 متجاوز از 200هزار تن برآورد میشود. (نقل از کیهان سالانه 1341):
آنکه زهرت دهد بدو ده قند
آنکه از تو برد بدو پیوند.
سنایی.
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن اززیان.
مولوی.
آن یکی میزد یتیمی را بقهر
قند بود آن لیک بنمودی چو زهر.
مولوی.
- جوزقند، نوعی از شیرینی که از هلوی خشک کرده سازند بدینگونه که در جوف آن قند و مغز بادام کوبیده کنند.
- قند پارسی، نوعی از قند لطیف. (آنندراج):
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود.
حافظ.
- قند دوباره، قندی که دوباره صاف کرده باشند. (آنندراج):
مگر زان دولت قند دوباره
بحسرت چید شکر پاره پاره.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قند عسکری، نوعی از قند لطیف. (آنندراج):
پیچان تر است زلف تو با گفته های من
شیرین تر است لعل تو یا قند عسکری.
باقرکاشی (ازآنندراج).
- قند گرجی، نوعی از قند لطیف. (آنندراج):
مه ز شرم عارضت از هاله زندانی شود
قند گرجی از لب لعل تو نصرانی شود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قند محمودی، نوعی از قند. (آنندراج):
لبش تا سینه در شکر نشسته
تبسم قند محمودی شکسته.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- قند مصری، نوعی از قند لطیف. (آنندراج):
که نام قند مصری برد آنجا
که شیرینان ندادند انفعالش.
حافظ (از آنندراج).
- قند مکرر، قند دوباره. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود.
- || کنایه از لب های معشوق. (برهان):
دیده چون آن دو لب شیرین دید
معنی قند مکرر فهمید.
ملاطاهرغنی (از آنندراج).
|| قند مجازاً بمعنی بوسه:
لب نوشین تو پرشهد و قند است
نگویی تا از آن قندی بچند است.
اگر قند ترا باشد بها جان
بجان تو که باشد سخت ارزان.
ولی.

قند. [ق ُ] (معرب، اِ) خایه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قندان به معنی خصیان. (اقرب الموارد). رجوع به گُند شود.
- ابوالقندین، کنیه ٔ اصمعی است که دارای خایه های بزرگ بود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


پهلو

پهلو. [پ َ] (اِ) هر دو طرف سینه و شکم. (غیاث). راستا و چپای شکم مردم. (شرفنامه ٔ منیری). جنب. حقو. صقله. صقل. ضیف. معد.دث ّ. ملاط. فقر. کشح. صفح. (منتهی الارب). جانحه. (دهار) (منتهی الارب). نضفان. (منتهی الارب):
فروریخت از دیده سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون.
فردوسی.
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر.
فردوسی.
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
دو چیزش بشکن و دو بر کن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
چریده دیو لاخ آکنده پهلو
بتن فربه، میان چون موی لاغر.
عنصری.
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از این پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیرخوار.
خاقانی.
ترا به بیشی همت بکف شود ملکت
بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا.
خاقانی.
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری در یکی پهلو دو قصاب.
نظامی.
بسی کوشید شیرین تا بصد زور
غذای شیر گشت از پهلوی گور.
نظامی.
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست.
نظامی.
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
سعدی.
تو برداشتی آمدی سوی من
همی در خلاندی بپهلوی من.
سعدی.
خارست بزیر پهلوانم
بیروی تو خوابگاه سنجاب.
سعدی.
بیاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیر پهلو.
سعدی.
زدن بر خر بیگنه چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فکار.
سعدی.
در خواب نمیروی که بی یار
پهلو نه خوشست بر حریرم.
سعدی.
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی درآن ناحیت بود گفت.
سعدی.
حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پر کردن از پهلوی درویش.
سعدی.
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم.
سعدی.
هر جا که عدلت بگذرد بوم آن زمین را نسپرد
در پهلوی آهوخورد خون جگر شیر اجم.
سلمان.
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند.
شفائی.
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چربست و پی و پهلو نیست.
سلیم (از آنندراج).
انقراع، پهلو بپهلو گشتن.جحشر؛ اسبی که استخوان پهلوی او کوتاه باشد. تدغلب،بر پهلو خفتن. متدغلب، بر پهلو خفته. عکم، اندرون پهلو. اعکی، درشت و سطبر هر دو پهلو. هزر؛ بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. اهضم، بهم درآمده پهلو. هضم، بهم درآمدن پهلو. جانحه؛ استخوانهای پهلو نزدیک سینه. تکبیث، پهلو خمانیدن کشتی را و نقل کردن رخت آن بدیگر کشتی. (منتهی الارب). تشطیب، پهلو بپهلو کردن جوزو خربزه و مانند آن. (تاج المصادر). جنب، بپهلو چسبیدن شش از غایت تشنگی. جنبه، شکست پهلوی او را. ضجوع، ضجع، پهلو بر زمین نهادن. (منتهی الارب). اضطجاع. (دهار) (منتهی الارب). بر پهلو خفتن. || دنده. ضلع. جانحه. (منتهی الارب): و ده پهلوهاء دیگر که باقیست از هر سوئی پنج پاره است، طبیبان آن را اضلاع الخلف گویند، یعنی پهلوهاء پس. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بجانب پهلوهای کوچک که اضلاع الخلف گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و از این جمله چهارده پاره است که آنها را پهلوهای سینه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جوانح، کش ها و استخوانهای پهلو نزدیک سینه. (منتهی الارب). || ضلع. کناره. حد: شش پهلو. چهار پهلو. سه پهلو. دو پهلو: (مربع) آن است که هر چهار پهلوی او با یکدیگر راست و برابر باشند و زاویه ٔ هر چهار قائمه. (التفهیم). پهلوی سه سو ضلع مثلث. (دانشنامه ٔ علائی ص 39).
درختیست شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ.
نظامی.
بمیدان در آمد چو عفریت مست
یکی حربه ٔ چار پهلو بدست.
نظامی.
فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان چهار زاویه ٔ مربع باشد و حدود چهار پهلو باشد. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 120). || قاچ: همچون خربزه ٔ دوازده پهلو. (التفهیم).
- پهلو کردن خربزه را، کوزه کوزه کردن آنرا. تشرید. (زمخشری).
|| جانب. جنبه. (منتهی الارب). جنب. کنار:
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار.
فرخی.
لجیفه الباب، پهلوی در. خَطل، پهلوی خیمه و جامه که درازا بر زمین کشان بود. تخویع؛ شکستن توجبه پهلوهای وادی را. دف ّ؛ پهلو از هر چیز یا کناره ٔ آن. دفه؛ پهلو یا کناره ٔ هر چیز و روی آن. کبد؛ پهلو و مابین دو طرف علاقه ٔ کمان. (منتهی الارب).
- چای قند پهلو، مقابل چای شیرین. قند نیامیخته. که حبه های قند بکنار استکان نهند.
|| سو. جهت:
شدم باز پس چشم بر هر سوی
زمانی دویدم ز هر پهلوی.
فردوسی.
|| طرف. دست. قبل. سوی. جانب:
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
|| نزد. پیش. جوار. کنار: پهلوی...، برِ. نزدِ، پیش ِ، نزدیک ِ: پهلوی او نشستم. پهلوی او رفتم:
چنان چون بگویند اندر مثل ها
که پهلوی هر گل نهاده ست خاری.
فرخی.
سروبالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سرسلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662).
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.
ناصرخسرو.
المطیع، وی را هم کور کردند و هم در آن بمرد و بپهلوی دیگرانش دفن کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
آنجا طبلی دید [روباه] پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه).
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین.
مولوی.
گفت آری پهلوی یاران خوشست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
ای بسا اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان.
مولوی.
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد بپهلوی بیمار سست.
سعدی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
|| سود و نفع. (آنندراج). || سخت نزدیک. (شرفنامه).
- از پهلوی خود یا او خوردن، غم بسیار خوردن.
- || از طرف او متمتع شدن. از اصل مایه خوردن:
نباشی بس ایمن ببازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش.
فردوسی.
بدخواه دولت تو ز پهلوی خود خورد
همچون سگی که او خورد از استخوان خویش.
معزی.
- از پهلوی کسی کاری کردن، کاری به امداد وی کردن:
دیده ام گوهر بدامان ریخت از پهلوی اشک
ابر دایم ریزش از پهلوی دریا میکند.
هاشم (از آنندراج).
- به پهلوی ناز خفتن، در بستر راحت و آسایش غنودن:
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
- پک و پهلو، از اتباع.
- پهلوی خود خوردن، بکسب دست و رنج خود چیزی بهمرسانیدن و منت کسی نکشیدن. (آنندراج).
- پهلوی چرب، چرب پهلو، پهلودار. رجوع به پهلو چرب شود.
- پهلوی کسی راه رفتن، در عرض او رفتن. برابر اورفتن.
- چرب پهلو. رجوع به چرب پهلو و پهلو چرب شود.
- چهارپهلو.
- درست پهلو:
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
- دوپهلو (درسخن)، که دو معنی تواند داد. مبهم. رجوع به دوپهلو شود.
- سینه پهلو، ذات الجنب.
- شانزده پهلو. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
- هشت پهلو.
- هم پهلو:
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
باخردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلوی پهلوانیش داد.
نظامی.
رجوع به هم پهلو شود.
- یک پهلو، یک دنده، لجوج. سخت سمج در عقیده های غلط خود.

پهلو. [پ َ ل َ] (اِ) شیرمرد و دلیر و مردانه بود. (لغت نامه ٔ اسدی). مرد شجاع و دلاور. (برهان). دلیر بمناسبت شجاعت و دلیری قوم پارت. پهلوان. گرد. گندآور. ج، پهلوان:
چو دستور گردنکش پاک تن
چو نوش آذر آن پهلو رزم زن.
دقیقی (از شاهنامه ٔ فردوسی).
بیارند زی پهلو نامدار
بر آن تا برآرد ز دشمن دمار.
فردوسی.
سرانجام سنگی بینداختند
جهان را ز پهلو بپرداختند.
فردوسی.
رمیدند از آن پهلو نامور
دلاوربیامد بنزدیک در.
فردوسی.
به یک هفته می بود با سوک و درد
سر هفته پهلو سپه گرد کرد.
فردوسی.
بنامه درون سربسر نیک و بد
نمودش بر آن پهلو پرخرد.
فردوسی.
وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی پهلو بی همال.
فردوسی.
بر آن کوه بر خویش کیخسرو است
که یک موی او به ز صد پهلو است.
فردوسی.
فراوان از آن لشکر بیشمار
بگفتند با پهلونامدار.
فردوسی.
که تا کیست این پهلو پرگزند
کجا شیر گیرد بخم ّ کمند.
فردوسی.
فریبرز باشد سپه کش براه
چو رستم بود پهلو کینه خواه.
فردوسی.
از آن پس پراکنده شد انجمن
سوی خانه شد پهلو پیلتن.
فردوسی.
گرفتش سنان و کمان وکمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی.
چه دانستم ای پهلو نامور
که باشد روانم بدست پدر.
فردوسی.
گزین بزرگان کیخسرو است
سر نامداران و هم پهلو است.
فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلو پیرسر.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تلی کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
که فرمود سالار گیتی فروز
سر سرکشان پهلو نیمروز.
فردوسی.
هزار آفرین باد بر شهریار
بویژه برین پهلو نامدار.
فردوسی.
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین.
فردوسی.
دهاده برآمد ز هرپهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی.
فردوسی.
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگاوران.
فردوسی.
سواری برافکند بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی.
فردوسی.
دو پهلو بر آشوبد از چشم بد
نخستین ازین بد به ایران رسد.
فردوسی.
چو بازارگانان درین دژ شویم
نداند کس از دژ که ما پهلویم.
فردوسی.
چو نزدیک رستم فراز آمدند
به پیشش همه در نماز آمدند
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از اینجات کردن گذار.
فردوسی.
ببردند نامه به هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
دل پهلو پسر بساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
عنصری.
به قلب اندرون پای خود را فشرد
به هر پهلوی پهلوی را سپرد.
نظامی.
کند هرپهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.
نظامی.
شه ایران و توران را مسلم شد به یک هفته
بلاد خسرو توران به سعی پهلو ایران.
عبدالواسع جبلی.
پهلو ایران گرفت رقعه ٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی.
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم بزرفشانی و رستم به پهلوی.
ابن یمین.
|| نجیب. اصیل. آزاده. مردم بزرگ و صاحب حال را گویند چه مراد از راه پهلوی راه بزرگان یزدانی است. (برهان). ج، پهلوان:
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگ آوران.
فردوسی.
|| شهر:
ز پهلو برون رفت کاوس شاه
بهر سو همی گشت گرد سپاه.
فردوسی.
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند [کیخسرو]
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
بفرمود تا قارن رزمجوی
ز پهلو بدشت اندر آورد روی.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو بهامون گذارد سپاه.
فردوسی.
سپاهش پراکنده بر هر سوی
بتاراج کردن بهر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان.
فردوسی.
سپاه اندر آمد بهر پهلوی
همی سوختند آتش از هر سوی.
فردوسی.
یکی لشکر آمد ز پهلو بدشت
که از گرد اسپان هوا تیره گشت.
فردوسی.
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد تفت.
فردوسی.
برافروختند آتش از هر سوی
طلایه برآمد ز هر پهلوی.
فردوسی.
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همه نامزد کرد جای گوان.
فردوسی.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
ز پهلو بپهلو پذیره شدند
همه با درفش و تبیره شدند.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تن کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
همی بود تا نامورشهریار
ز پهلو برون رفت بهر شکار.
فردوسی.

پهلو. [پ َ ل َ] (اِخ) نام پسر سام بن نوح و پارس پسر او بوده و پارسی و پهلوی بدیشان منسوب است. و معرب آن فهلو است. (برهان).

پهلو. [پ َ ل َ] (اِخ) پهله. پارت. (ایران باستان ج 3 ص 2592 و 2593).پرتو.اسم پارت در زبان پارسی باستان پرثوه بوده (کتیبه های داریوش بزرگ)، بمرور زمان پرثوه به پرهوه و پلهوه بدل شده است، بعضی نویسندگان ارمنی «پهلوانی » راموافق تلفظ زمان خود پلهونی ضبط کرده اند، سپس برای سهولت تلفظ «هَ» بر «ل » مقدم شد و حرکت واو حذف گردید و پهلو شد. (ایران باستان ج 3 ص 2184). بنابراین معنی اصلی و اولی پهلو یعنی پارت و پهلوی یعنی پارتی. فردوسی بهمین معنی گوید (در لشکر کشیدن سیاوش):
گزین کرد از آن نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلوی، پارس، کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی ودشت سروچ.
و بعدهابهمین مناسبت عنوان و لقب رؤسای خاندانهای: قارن، سورن و اسپاهبذ که از نژاد اشکانیان بوده اند و هم درعهد اشکانی و هم ساسانی اعتبار داشتند «پهلو» بود، چنانکه میگفتند: قارن پهلو، سورن پهلو، اسپاهبذ پهلو. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 124). اما اینکه مؤلف برهان قاطع «پهلو» را بمعنی شهر دانسته و همچنین نواحی اصفهان، بعید نیست چنانکه ماد- نام قوم بزرگ شمال و شمال غربی ایران - بعدها بصورت ماه (پهلوی ماد) به عده ای از شهرها و نواحی مانندماه نهاوند و ماه بصره و ماه کوفه و ماهی دشت (تبریز) و غیره اطلاق شده است، همانگونه نیز نام پرثوه، پارت، پهلو، به عده ای از شهرها و نواحی که با این قوم رابطه داشته اطلاق شده است از آن جمله است پهل شاهسدان. مورخان قدیم، پهل شاهسدان را در ناحیتی در صفحه ٔ کوشان دانسته اند و شاهسدان مبدل شاهستان است و موسی خورنی مورخ ارمنی (در کتاب 2 بند 2) پهل شاهسدان را پهل آراوادن نوشته. ارشک بزرگ (مؤسس سلسله ٔ اشکانی) در همین پهل سلطنت را بدست گرفت و ظاهراً پهل شاهسدان همان گرگان کنونی است. (ایران باستان ص 2595 متن و حاشیه) (از حاشیه ٔ فرهنگ برهان قاطع چ دکتر معین ذیل لغت پهلو). || نواحی اصفهان. (برهان). اصفهان و ری و همدان و نهاوند. و زبان منسوب بدین شهرها پهلوی است. (انجمن آرا) (آنندراج).

تعبیر خواب

قند

اگر بیند قند خورد، دلیل که به تعجیل کاری کند و از آن پشیمان شود. اگر بیند به خروار قند داشت، دلیل که به قدر آن مال حاصل کند. اگر بیند که قند بفروخت، دلیل زیان بود و خریدن قند بهتر از فروختن بود - محمد بن سیرین


پهلو

دیدن پهلو در خواب بر پنج وجه است. اول: زن، دوم: دختر، سوم: کنیزک، چهارم: خادم، پنجم: پیرزنی که در خانه است. - امام جعفر صادق علیه السلام

پهلو در خواب زن است. اگر بیند پهلوی چپ او آماس کرده بود، دلیل که زن و کنیزک او هر دو آبستن شوند. اگر بیند پهلوی او سرخ شده بود و پاره گوشت خون آلود از پهلوی او بیفتاد، دلیل که زن او بچه بی هنگام بیفکند. اگر بیند هر دو دست بر پهلو نهاده، دلیل که وی را غمی سخت رسد. - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

قند

ماده‌ای جامد، سفید، و شیرین، که از چغندر قند یا نیشکر تهیه می‌شود،
(پزشکی) [عامیانه، مجاز] = مرض * مرض قند
[قدیمی، مجاز] بوسه،


پهلو

کنار، یک طرف چیزی،
ضلع،
یک سمت بدن،
کنار سینه و شکم: خار است به زیر پهلوانم / بی روی تو خوابگاه سنجاب (سعدی۲: ۳۱۹)،
* پهلو تهی کردن: [مجاز] دوری کردن و کناره کردن از کاری، زیر بار نرفتن، شانه خالی کردن،
* پهلو دادن: [قدیمی، مجاز] به کسی سود رساندن و او را چیزدار کردن، مدد کردن،
* پهلو زدن: [مجاز]
برابری کردن،
همسری کردن در قدر و مرتبه: سِحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار / سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد (حافظ۲: ۳۲۵)،
* پهلو کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] کناره کردن، کناره گرفتن: با آنکه حلال توست باده / پهلو کن از آن حرام‌زاده (نظامی۳: ۵۳۳)،
* پهلو گرفتن: (مصدر لازم) کنار گرفتن، در ساحل ایستادن و لنگر انداختن کشتی،

پهلوان، مرد دلیر: به قلب اندرون پای خود را فشرد / به هر «پهلُوی» پهلویی را سپرد (نظامی۵: ۷۹۷)،
نیرومند،
از مردم قوم پارت، قوم پارت: گزین کرد از آن نامداران سوار / دلیران جنگی ده‌ودوهزار ـ هم از پهلو، پارس، کوج و بلوج / ز گیلان جنگی و دشت سروج (فردوسی: ۲/۲۴۲)،
شهر: یکی لشکر از پهلو آمد به دشت / که از گَرد ایشان هوا تیره گشت (فردوسی: ۲/۱۵۲)،

فرهنگ فارسی هوشیار

قند

پارسی تازی گشته غند درسنسکریت کهند پانیذ پانذ چشمت همیشه مانده به دست توانگران تااینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر (ناصرخسرو) ابلوج آبلوک (اسم) جسمی است جامد برنگ سفید با طعم شیرین و آن از التصاق بلورهای ریز ‎- ساکارز است (بلورهای ریز ساکارز را در تداول عامه شکر نامند) توضیح ساکارز یکی از مواد گلوسیدی است که از ترکیب دو از 6 کربنی یکی به نام لوولز و دیگری به نام گلوکز حاصل شده است و ذرات ریز بلورهایش به نام شکر خوانده می شود. اصولا عمل قند سازی عبارت از آن است که بلورهای زیر شکر را بیکدیگر ملصق کنند و نتیجه را باشکالی که مایلند (از لحاظ عرضه به بازار) در آورند و معمولا عمل التصاق را به وسیله ذوب کردن مقداری از بلورهای شکر و به حالت بی شکل در آوردن آنها که عمل چسب بین دیگر ذرات بلوری را به عهده دارد انجام می دهند. قندهایی که به بازار عرضه می شوند باشکال مخروطی (کله قند) و مکعبی یا مکعب مستطیل یا کلوخه است که از شکرهای مستخرج از نیشکر یا چغندر قند حاصل می شوند قند معمولی تبرزد: آنکه زهرت دهد بدو ده قند وانکه از تو برد درو پیوند. (حدیقه. مد. 573) یا قندها. اجسامی هستند سه تایی مرکب از کربن و ئیدرژن که در طبیعت فراوان و در بدن جانوران و مخصوصا در گیاهان زیاد دیده می شوند. یا قند معمولی ساکارز جسمی است سفید و بلوری با طعم شیرین از آب سنگین تر در نصف وزنش آب 20 درجه و در ‎4 , 1 وزنش آب 100 درجه حل میشود و بر اثر حرارت گداخته می گردد و مایع حاصل به وسیله برودت ناگهانی بجسم شیشه مانندی (آب نبات) و بر اثر سرد شدن ملایم جسم بلور مانندی (نبات) می دهد. قند در حدود صد درجه حرارت بکارامل یا قند سوخته و سپس به زغالی که تقریبا کربن خالص است تبدیل می گردد. قند معمولی به واسطه جوشیدن خاصه در مجاورت اسیدها بگلوکز و لوولز تبدیل می شود. این قند که در اصطلاح علمی به ساکارز معروف است در بسیاری از گیاهان مخصوصا در چغندر قند و نیشکر و حویج زیاد است. در عمل قند را فقط از نیشکر و چغندر قند به دست می آورند ولی در کشورهای گرمسیر که نیشکر بهتر به عمل می آید نیشکر را بر چغندر قند ترجیح می دهند. معمولا چغندر بین 16 تا 20 درصد قند دارد بقیه مواد سفیده یی و اسیدها و غیره می باشد که حین عمل تصفیه از آن جدا می گردد، نبات. ترکیبات اسمی: یا قند پارسی (فارسی) . نوعی قند لطیف (منسوب به پارس)، شعر پارسی (ایهام بدو معنی) : شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله می رود (حافظ 152) یا قند خام. قند خشک. یا قند دوباره. قندی که دوباره صاف کرده باشند قند مکرر: بود قند دوباره بیشتر شیرین ببین عالی سه باره گشت تا کلک شکر بار تو شد ثالث. یا قند عسکری. نوعی قند لطیف (منسوب به عسکر مکرم) : پیچان تر است زلف با گفتهای من شیرین تر است لعل تو با قند عسکری. یا قند کرجی. نوعی قند لطیف (منسوب به کرج) : مه ز شرم عارضت از هاله زندانی شود قند کرجی از لب لعل تو نصرانی شود یا قند محمودی. نوعی قند لطیف: لبش تا سینه در شکر نشسته تبسم قند محمودی شکسته. یا قند مصری. نوعی قند لطیف (منسوب به مصر) : که نام قند مصری برد آنجا ک که شیرینان ندادند انفعالش ک (حافظ 189) یا قند مکرر. قند دوباره: دیده چون شد آن دو لب شیرین دید معنی قند مکرر فهمید، لب معشوق. یا قند در (تو) دل کسی آب شدن. بسیار ذوق و شعف کردن: (زن را) بنوروز علی مرحوم نشانش دادم گفتم: این باب دندان تست. . . خدا بیامرز قند در دلش آب شد.

معادل ابجد

چاى قند پهلو

201

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری